ننوشتن کار آسونیه. خیلی راحت می نوشته ننوشت . می شه هزار فکر داشت می شه در ذهن هزار مطب نوشت . پاک کرد و بیخیال شد.

اما اینکه بخواهی بشینی شروع کنی به نوشتن کار سخت می شه .

سختتر از اون وقتیه که یه موقعی عادت داشتی به نوشتن . می تونستی افکارت را جمع کنی و بنویسی اونجوری که دوست داری .

می تونستی با کلمات بازی کنی و جوری که می خواهی بچینشون .

اما بعد نخواهی بنویسی. برات اون وقت ننوشتن سخت می شه . هزار هزار حرف داری که دوست داری بنویسی انا نخواهی . دلیلش هم مهم نیست هر چی باشه خودت می دونی چرا.

بعد ننوشتن آسون می شه .

می شه مثل وقتی که ساعت توی تاریک صبح زنگ می زنه و می خواهی بیدار بشی و بری کوه .

گرمای رخوت آمیز تخت و یا کیسه خواب وسوسه ات می کنه که بخواب . برگرد . اون بالا چیه . بخواب و لذت ببر.

و تو وسوسه می شوی و می خوابی و وقتی که از خواب خسته بشی می بینی ساعت ها را از دست دادی و تنها برات حسرت مونده......

 

اما وقتی بخواهی باز شورع کنی به نوشتن می بینی خیلی از گذشته سخت تره . شده مثل وقتی که ماه ها و سال ها دست به هیچ سنگی نزدی. از هیچ کوهی بالا نرفتی و بعد جلوی یک سنگ ایستادی .

دستت دیگه گیره ها را رو حس نمی کنه  . چشمت اونا را نمی شناسه و روحت با صدای سنگ بیگانه شده . و کوه برات شده مثل یک غریبه .

بدنت درد می گیره و عضلاتت خشکه  شاید هم نفس یاریت نده . ...

اما اگه بخواهی

اگه بخواهی اون لذت اون شور و اون زیبایی و اون حس را دوباره تجربه کنی باید قبول کنی .

قبول کنی که سخته

قبول کنی که باید تحمل کنی.

....................

...............................

............................................